سر همان قضیه پیاده روی اربعین که یادتان هست؟ چقدر دلبسته بودم به رفتن؟ چقدر پشت سرهم امیدم نا امید شد؟
اسمم که در نیامد خودم را نباختم. نشستم اسامی کربلایی هایت را جدا کردم. مدارکشان را چک کردم. گروه بندیشان کردم. اتوبوس بندیشان کردم. سرگروه برایشان گذاشتم. بعد خودم را که نبردند هیچ، ممنوعیت برای رفتن دوستان هم پیش آمد. غر زدم؟ گریه کردم؟ گفتم شما بی معرفتید؟ نگفتم.
البته دروغ نشود چرا.حالم بد شد خیلی. توقع نداشتم از کرمتان. با این امید پیش مسئولش رفته بودم که شما قرار نیست دست خالی ردمان کنید. نمیدانستم قرار است اینجوری در کاسه مان گذاشته شود؛ نه خودمان را ببرید نه ملیحه و فایزه ای که حتی حلالیت هم طلبیده بودند برای رفتن. درست همانجا در اتاقش فشارم افتاد. به زور خودم را روی پا نگه داشتم. به التماس کردنش افتادم. همینطور اشک هایم میریخت و التماسش میکردم که من و فاطمه به جهنم، چرا مانع بقیه میشوید؟ و اوهم انگار نه انگار.
بازهم وقتی آرام شدم گفتم حکمتیست حتما. گمانم جز به کرامتتان نمیرفت. یادتان هست؟
همه وسایلم کربلایی شد؛ کوله ام را سادات برد. هندزفریم را ملیحه. گیره روسری ام را فایزه. روسری مشکی ام را ننه زهرا.
خودم ماندم به امید. به امید یک سفر دیگر. نشد. حالا که دل بسته ام به خادمی راهیان ، حالا که سه ماهست همه مشغولیت های فکری ام را گذاشته ام که ببرم آنجا حل کنم، باید برنامه ام به هم بخورد؟ بعد از چمدان بستن و خداحافظی کردن؟
+ از پست های پیش نویس بود.
خواستم پی نوشت بزنم حالا که یک هفته ای گذشته و آرام تر شدم، هرچه دو دوتا چارتا میکنم، میبینم نرفتنم به از رفتنم بود. مثل همیشه حکمت و صلاحی که برایم در نظر گرفته بودی به خواستِ دلم میچربید. باز هم شکر.
++ پی نوشت دو:
همین الان زنگ زد که تا دوساعت دیگر ساکم را ببندم و بروم راهیان...
زبانم لال شده. ممنونم فقط.
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
12 مرداد 1395 ساعت 11:47 |
بازديد : 82 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
اسیرِ کلمات شدم.
اسیر احساساتی که مواقع لزوم کلمه نمیشوند و برای تلنبار نشدنشان توی گلو و باز شدن راه نفس، مجبور میشوم 5 صبح تک و تنها از خوابگاه بزنم بیرون و بروم بهشت زهرای همان تهرانی که همیشه ازش بدم می آمد....
بروم همان قطعه چهل و چهار، همان قطعه پنجاه. همان قطعه بیست و شش. بروم فقط بین اینهمه مزار قدم بزنم و حسرت بخورم و گریه کنم به حالِ خودم...
خسته شدم. تحمل قم هم برایم سخت شده. قبلا احساس خوش هم جواری بانو، برحال ناخوشم غلبه داشت، حالا این احساس هم رفته. برگشته ام به همان اوایل دوران طلبگی. همان شب هایی که روی تختم مینشستم و و روکشم را میکشیدم روی سرم و گریه میکردم. حالا فقط مدلش فرق کرده. دیگر کمتر حرف میزنم. کمتر به چهره دوستان صمیمیم خیره میشوم. کمتر برایشان وقت میگذارم. کمتر در جمع های عمومی ام و بیشتر میروم خودم را گم و گور میکنم و آخر شب بر میگردم حجره. خودم را گم و گور میکنم تا ناخوشی حالم، ناخوششان نکند.
میدانی؟
دوست داشتنشان حالم را خراب میکند. چرا باید اینقدر دوستشان داشته باشم که نتوانم ازشان دل بکنم؟اصلا چرا دلم بهانه شمارا گرفته؟ :(
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0