این عنوان یه نمایشی بود که واسه اولین بار تو یازده سالگی دیدم.نمایش با وجود سادگیش بیان استعاره ای عجیبی رو تو خودش جا داده بود.جالب بود خیلی.برای اولین بار فهمیدم که ناامیدی بهتر از امیدواری الکیه.ولی تجربه ی من راستش یه چیز دیگه میگه.وقتی با یکی آشنا میشی احساس میکنی زندگیت عوض شده.برنامه ی زندگیت رو باهاش تنطیم میکنی.واقعا چیکار میکنی؟خودت رو گول میزنی؟شاید این مفهوم تو زندگی خیلی از شماها مهم نباشه.همه ی زندگی همینه.حالا که به این سن رسیدم و بزرگتر شدم اون نمایش رو بیشتر درک میکنم.اصلا امیدواری شاید نباشه بلکه تو مجبوری هر وقت چیزی بر وقف مرادت نیست خودت رو گول بزنی.باید.یه اصل جدا نشدنی.
مدام باید به خودت تلقین کنی که همه چیز روبه راهه و هنوز هم دیر نیست.اصلا به نطرت من یه احمقم؟...آره خوب این دقیقا همون چیزیه که ترجیح میدم به نظر بیام.قاعده ی اساسی زندگی اینه که تو باید همه رو فریب بدی."البته خودت رو از همه بیشتر"
*مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد!!!!! :l
*اعترافات:هیچ خوابی به نظرم اونقدر عمیق نیست که ما نتونیم صدای داشته هامون رو توش بشنویم.حالا دوباره شب های سفید متعلق به ما میشن.بی خوابی،بی خوابی....شجاعانه ای تا سپیده دم.
*و فکر کن چقدر تنها بود اگر ماهی سیاه کوچولو صمد را نداشت و شازده کوچولو آنتوان را و ما جانان را...
*دو دقیقه سکوت