من و دل بریدن از تو؟!چه محال خنده داری...
فال را باز میکنم به امید یک بیت دلخوشی.اصلا فال مان هر چه باشد حال مان را دریاب.خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی:مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید. یا:قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود.ای آقا!اصلا چه فرق؟فال نخوانده ای تو!!!!اصلا تو که ذهنی منور الفکر داری بگو. بگو چه کار کنم؟با فلفلی که طعم فراق می دهد،با دردی که فصل را نمی شناسد،با خونی که بند نمی آید بگو چه کار کنم؟وقتی همه ی شادیم به دم بادبادکی بند است و غم مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند دلم کانه شاخه ی شاتوتی ست که باد خونش را به در و دیوار پاشیده باشد .نمی دانم شاید هم نگاه من خطا رفته اما آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواه کسی می شود گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد دلش نمی خواهد به قولی با او کاسه کوزه یکی شود.در این حال و احوال تجویز میکنند خوب است شاعر باشی اما من تصور میکنم که با هر بیت بیتی که به بند می کشی خودت به بند کشیده میشوی و جان میدهی.اصلا به قول یک دوست"خیلی مشکل است آدم بخواهد تمام وقت مواظب خود باشد تا آنچه را که احساس میکند به زبان نیاورد.اصلا چه بسا حجم انتظار های ما از شعر ها بیشتر باشد...
*و شعر،آخرین شفای اندوه آدمی
*دانیال:من و تو خیلی از هم دور بودیم.نه؟
شهرزاد:من و تو مثل جمعه و شنبه بودیم.هر قدر من به تو نزدیک بودم تو از من دور بودی!
*به این نتیجه رسیدم تو زندگی حقایقی هست که فقط میشه فهمید ولی نمیشه فهموند :(
*به قول الف ن"عاشقی باید قسمت آدم بشه"
*روز مرگی های بی در و پیکر :(