دوست داشتن چمدونیست در دستای بلاتکلیف ترین مسافر که راهیش می کنن بی اونکه بدونه کجا،بدونه کی.نه شماره ی پروازی نه بلیط قطاری...اون می مونه و چمدون و تماشای هر روزه ی مسافرانی که با لبخند،با اشک از هم جدا می شن،به هم می رسن و اون نه می دونه باید گریه کنه نه می دونه باید بخنده.... دوست داشتن چمدونیست که نه میشه رهاش کرد و نه می تونی بازش کنی.شاید باید فراموشش کنی،چمدون را در جایی بی نشان بزاری و اولین بلیط رو خریداری کنی و دور شی و هرکه در راه ازت پرسید چمدان به همراه نداری؟بگویی به گمونم در ایستگاه جای گذاشتم.بگویند می خواهی خبر بدهی پیدایش کنند؟و تو بگویی اگر برای من باشه پیدایم میکند.اما راستش این دوست داشتن لعنتی چمدونی که با همه ی فراموشی باز به گمونم به پای روزی اومدنش خواهیم نشست.
آدم ها عوض نمی شن فقط دلتنگ می شن،برمی گردن و با همون عادت ها دوستی می کنن.آدم ها برمی گردن نه برای اینکه قدر و قیمتت رو فهمیدن برمی گردن چون دیواری کوتاه تر از تو پیدا نکردن.پس شاید نباید دلخوش بود به برگشتن این چمدان حامل دوست داشتن...آدم ها و بعضا دوست داشتن ها عوض نمی شن.
اما خوب به گمونم بزرگترین دارایی زندگی آدمیزاد همین دوست داشتن های دیده و ندیده اس.همین آدم های دور و وری که برات پیغام میزارن که حواسمون بهت هست،همین ها که همیشه پیگیر حالتن.به نظرم هر از چند گاهی وقت بزارید و به پیاده روی با این دوستای ناب برید.شاید این کار خاطرات مرده رو از روز مرگی هاتون پاک کنه و به یادتون بیاد که همه ی ما یه خیابون داریم،یه کافه و یک عکس که دونفره هامون رو با چشم خودشون دیده بودن و حتی کسی که همین حالا منتظر ماست.بگذریم چای از دهن افتاد....
*ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن!کز غم چنان شوی که نبینی به خواب،خواب...
*سخت نگیر...میگذره