ساز عشق من با نفس‌های مادرم کوک بود... عقربه های ساعتم با موسیقی خنده‌های او می‌رقصیدند و با ضربان قلب او ثانیه‌ها را جشن می گرفتند... قلبم از این پایکوبی و رقص به وجد می‌آمد و بهتر می تپید.. برق چشمانم پرنورتر می‌شد و گویی نسیم مهربان‌تر گونه‌هایم را نوازش می‌داد...
لحظه‌های با او بودن باشکوه‌تر از طلیعه بهار بود...
آنقدر زیبا و دلربا بود که ماه و خورشید از زمینی بودن فرشته زندگیم تاب نیاوردند و او را با خود به آسمان بردند تا در کنار ستاره‌ها باشد.
و من سالهاست در حسرت بوسیدن دستان مهربان او مانده‌ام...
سالهاست دلتنگ نگاه معصومانه‌اش هستم...
سالهاست آرزوی شنیدن آهنگ صدایش را دارم...
پرستوی مهاجر من کوچ کرد و رفت تا دقایق من بی‌انتظار او خواب بمانند...
مریم 9/12/93
سیزدهمین سالگرد کوچ مادرم