اسیرِ کلمات شدم.
اسیر احساساتی که مواقع لزوم کلمه نمیشوند و برای تلنبار نشدنشان توی گلو و باز شدن راه نفس، مجبور میشوم 5 صبح تک و تنها از خوابگاه بزنم بیرون و بروم بهشت زهرای همان تهرانی که همیشه ازش بدم می آمد....
بروم همان قطعه چهل و چهار، همان قطعه پنجاه. همان قطعه بیست و شش. بروم فقط بین اینهمه مزار قدم بزنم و حسرت بخورم و گریه کنم به حالِ خودم...
خسته شدم. تحمل قم هم برایم سخت شده. قبلا احساس خوش هم جواری بانو، برحال ناخوشم غلبه داشت، حالا این احساس هم رفته. برگشته ام به همان اوایل دوران طلبگی. همان شب هایی که روی تختم مینشستم و و روکشم را میکشیدم روی سرم و گریه میکردم. حالا فقط مدلش فرق کرده. دیگر کمتر حرف میزنم. کمتر به چهره دوستان صمیمیم خیره میشوم. کمتر برایشان وقت میگذارم. کمتر در جمع های عمومی ام و بیشتر میروم خودم را گم و گور میکنم و آخر شب بر میگردم حجره. خودم را گم و گور میکنم تا ناخوشی حالم، ناخوششان نکند.
میدانی؟
دوست داشتنشان حالم را خراب میکند. چرا باید اینقدر دوستشان داشته باشم که نتوانم ازشان دل بکنم؟اصلا چرا دلم بهانه شمارا گرفته؟ :(